ای که غم از داغ تو ، سر می شکند
زیر بار غم تو، کوه کمر می شکند
مرغ حق بودی و رفتی سوی باغ ملکوت
جبرئیل است که از داغ تو ، پر می شکند.
ای که غم از داغ تو ، سر می شکند
زیر بار غم تو، کوه کمر می شکند
مرغ حق بودی و رفتی سوی باغ ملکوت
جبرئیل است که از داغ تو ، پر می شکند.
درگذر گاه زمان
خیمه شب بازی دهر
با همه تلخی و شیرینی خود می گذرد
عشق ها می میرند
رنگ ها رنگ دگر می گیرند
و فقط خاطره هاست
که چه شیرین و چه تلخ
دست ناخورده به جا می مانند !
“مهدی اخوان ثالث”
غزلی عاشورایی از عباس چشامی:
از کِی غروب غمگین بود؟ از کِی غروب غمگین شد؟
این گونه بود از آغاز، یا نه، نبود بعد این شد؟
از کِی غریب ها در او، چشمان خویش می شویند
در چشم عاشقان آیا از کِی عزیز، چندین شد؟
از کِی چنین تبِ سرخی، بر سجده گاهِ روز افتاد؟
او را که بود نفرین کرد، یا خود چه کرد نفرین شد؟
شاید فقط تماشا کرد، شاید فقط تماشا بود
روزی که از سرِ مردان، تقدیر خاک رنگین شد
آری فقط تماشا بود، وقتی حسین در میدان
چندان جوانِ شیرین داد، تا کامِ مرگ شیرین شد
پشت سر برادرها وقتی دعایشان می کرد
آیا شنید زینب را، آیا برایش آمین شد؟
آری نشست و زَد بر سر، تا کارهاگذشت از کار
تا دشت از نفس افتاد، تا ذوالجناح بی زین شد
پیش از چنان غمی هرگز کِی بود این چنین غمگین؟
نه نه، غروب پیش از این، غمگین نبود، غمگین شد.
جاده مانده است و من و این سر باقی مانده
رمقی نیست در این پیکر باقی مانده
نخل ها بی سر و شط از گل و باران خالی
هیچ کس نیست در این سنگر باقی مانده
توئی آن آتش سوزنده ی خاموش شده
منم این سردی خاکستر باقی مانده
گرچه دست و دل و چشمم همه آوار شده است
باز شرمنده ام از این سر باقی مانده
روزو شب گرم عزاداری شب بوهاییم
من و این باغچه ی پرپر باقی مانده
شعر طولانی فریاد تو کوتاه شده است
در همین اسب و همین خنجر باقی مانده
پیش کش باد به یک رنگی ات ای پاک ترین
آخرین بیت در این دفتر باقی مانده
تا ابد مردترین باش و علمدار بمان
با توام ای یل نام آور باقی مانده
سعید بیابانکی
میان خاک سر از آسمان در آوردیم
چقدر قمری بی آشیان در آوردیم
وجب وجب تن این خاک مرده را کندیم
چقدر خاطره ی نیمه جان در آوردیم
چقدر چفیه و پوتین و مهر و انگشتر
چقدر آینه و شمعدان در آوردیم
لبان سوخته ات را شبانه از دل خاک
درست موسم خرما پزان در آوردیم
به زیر خاک به خاکستری رضا بودیم
عجیب بود که آتشفشان در آوردیم
به حیرتیم که ای خاک پیر با برکت
چقدر از دل سنگت جوان در آوردیم
چقدر خیره به دنبال ارغوان گشتیم
زخاک تیره ولی استخوان در آوردیم
شما حماسه سرودید و ما به نام شما
فقط ترانه سرودیم - نان در آوردیم -
برای این که بگوییم با شما بودیم
چقدر از خودمان داستان در آوردیم
* به بازی اش نگرفتند و ما چه بازی ها
برای این سر بی خانمان در آوردیم
و آب های جهان تا از آسیاب افتاد
قلم به دست شدیم و زبان در آوردیم
شاعر:سعید بیابانکی
آخرین نظرات